۳۴۴ بار خوانده شده

غزل ۲۴۳

در مانده‌ام به درد دل بی علاج خویش
و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش

مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش

جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم
زین روزهای تیره و شبهای داج خویش

فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است
با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش

عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم
با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش

ای صاحب متاع صباحت تلطفی
کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش

وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند
تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۴۲
گوهر بعدی:غزل ۲۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.