۱۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۹

قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود

گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود

از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود

شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود

می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود

آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود

در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود

سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.