۸۰۷ بار خوانده شده

غزل ۲۹۴

ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم

به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم

اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی
به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم

ز غم تو می‌گریزم من ازین جهان و ترسم
که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم

نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۹۳
گوهر بعدی:غزل ۲۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.