۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۵

نگاه یار با من بر سر جنگ است می دانم
دل بی رحم او از آهن و سنگ است می دانم

سراغم می کند از هر کس و احوال می پرسد
سلامم می دهد این جمله نیرنگ است می دانم

نظر از ابروی ساقی و مطرب برنمی دارم
قد خم گشته همچون قامت چنگ است می دانم

مکن تکلیف سیر گلشنم ای باغبان دیگر
به دوشم این قبای نارسا تنگ است می دانم

ز اهل جاه دست مطلب خود کرده ام کوته
به پای خواهشم این کفشها تنگ است می دانم

ز گلشن گوشه ویرانه ام ای سیدا خوشتر
نوای جغد را خالی ز آهنگ است می دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.