۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲۲

جان به لب آمده و نیست ز جانان مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی

چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی

روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی

رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی

سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.