۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸

جانا ز روی خویش بر افکن نقاب را
تا کی نهان به ابر کنی آفتاب را

مغرور حسن خود شده خوبان شهر مصر
ای یوسف از جمال برافکن نقاب را

بنشسته ام به راه که شاید من گدا
گویم سلامی آن شه مالک رقاب را

حالی که لاله را قدح باده بر کف است
ساقی مکن دریغ زمستان شراب را

ما درس معرفت ز خط یار خوانده ایم
بگذار در مقابل زاهد کتاب را

دیدم به خواب خنجر خونین بدست یار
جویا شدم ز ابروی او شرح خواب را

گفتا صغیر قتل تو تعبیر خواب توست
آورده بود کاش به فعل این جواب را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.