۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۸

غم چندی بدل زار بغم مدغم ماست
ساقیا باده بیاور که دوای غم ماست

خم زلف تو مگر جای غریبان باشد
که در آن حلقه قرار دل بی همدم ماست

گر نیی کعبه چرا دل چو حجر داری سخت
ای که کوی تو منی و دهنت زمزم ماست

گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گیسوی خم اندر خم ماست

راز ما باد صبا برد بهر شهر و دیار
ما در این فکر که این بی سر و پا محرم ماست

با نسیم سحری قصه کن آغاز صغیر
قاصد خوشخبر و پیک نکومقدم ماست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.