۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۸

خدای آنچه بزلف نگار چین انداخت
نگار بهر من خسته بر جبین انداخت

برفت و برد مرا همچو سایه در پی خویش
قدی که سایه نه از ناز بر زمین انداخت

بزلف کرده صبا را بجرم آن زنجیر
که دوش زلزله اندر سواد چین انداخت

سیاه روز جهان را چو شب نمود آن مه
ز زلف پرده چو بر روی نازنین انداخت

غلام مردم چشم که در رخ خوبان
نظر همیشه ز چشم خدای بین انداخت

من از جمال تو حیرانم و از آن نقاش
که نقش صورتی این سان ز ماء و طین انداخت

یقین ز زلف تو غافل بود دل آنکس
که چنک عشق بگیسوی حور عین انداخت

کسی بکام دل خود رسد که همچو صغیر
بپای دوست سر و جان و عقل و دین انداخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.