۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۳

یار بی پرده عبث پرده ز عارض نگشاید
رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید

از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی
هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید

لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد
که بیک غمزهٔ چشم سیه این هر سه رباید

هر نفس می‌طلبم کام خود از یار و لیکن
ترسم آخر نفسم در عوض کام برآید

منکه در عشق توام خون جگر آب وضو شد
جز بمحراب دو ابروی توام سجده نباید

نیست انصاف که یار دگری بر تو گزینم
که بود در تو ز حسن آنچه ترا باید و شاید

شب غم روز جنون زاد برای تو صغیرا
می ندانم دگر ا ین روز برای تو چه زاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.