۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۰

ندهی کام مرا از لب خندان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند

ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند

بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند

شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند

ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند

بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند

دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند

تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند

کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند

ای‌امیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند

دارد ‌امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.