۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰۷

چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
امروز عجب نیست که پیمانه کشیدیم

در حشر چو پرسند ز کردار بگویم
عمری همه را ناز ز جانانه کشیدیم

دیدیم چو زنجیر سر زلف بتان را
فریاد و فغان از دل دیوانه کشیدیم

از طره اش آرند بما تا خبر دل
منت ز صبا گاه وگه از شانه کشیدیم

از سوختن خود به بر شمع عذارش
سدی بره صحبت پروانه کشیدیم

یکتار از آن گیسوی پرچین و گره بود
آنرشته که در سبحهٔ صد دانه کشیدیم

دیدیم چو خلقی همه بیگانه ز عشقد
پا یکسر از آن مردم بیگانه کشیدیم

تا حشر به میخانه مقیمیم صغیرا
چون روز ازل رخت به میخانه کشیدیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.