۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳۸

بیاور باده ساقی تا دمی حالت بگردانم
روم در مستی و داد دلی از گریه بستانم

نه از شوق بهشت و نی ز خوف دوزخم گریان
خدا داند بود از بیم هجر دوست افغانم

گلستان خیالم را رسیده فصل فروردین
گهی چون ابر گریان و گهی چون غنچه خندانم

فتادم تا بدام زلفش از خود نیستم آگه
ولی اینقدر میدانم سیه روز و پریشانم

بامیدی که تا بوسم مگر سم سمندش را
بمیدان محبت هر طرف چون گوی غلطانم

شدم خاک ره خلق جهانی بلکه بگذارد
ز راه مرحمت پا بر سر آنسرو خرامانم

عجب راهیست راه عشق کاندر طی آن دایم
بود دل همچو من لرزان و من چون دل هراسانم

من از خود کی توانم کرد اینره طی مگر یاور
شود لطف خدیوانس و جان شاه خراسانم

توانائی که گر خواهد کند از گوشهٔ چشمی
بدین کمتر ز موری‌ آمر ملک سلیمانم

خدیوا خاک درگاهت صغیرم من که شد عمری
تو و آباء‌و ابناء ترا از جان ثنا خوانم

نیم مغرور بر خود زین ثناخوانی که این دولت
هم از لطف تو دارم وین سخن را نیک میدانم

ولی چون نیست احسان ترا حدی و پایانی
همی خواهم که هر دم تازه بنوازی ز احسانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.