۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۳۹

بی او غم پا و سر ندارم
گر جان برود، خبر ندارم

صیاد بر آشیانه ام تاخت
دانست که بال و پر ندارم

دارم دوهزار دشنه چون بید
در کشتن خود، جگر ندارم

درکارگه هنرفروشی
جز بی هنری، هنر ندارم

راهی ز قفس به آشیان هست
افسوس که راهبر ندارم

طغراصفتم وظیفه، زاری ست
در دست چو زور و زر ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.