۱۵۷ بار خوانده شده
جنونی کو که سرگردان کنم در دیده طوفان را
ز برق کبریای اشک سوزم طور مژگان را
گرفتم سرمه از خاک ره نازی که میبینم
عیان در گردن بیداد او خون شهیدان را
پرستار سر زلفی شدم وز شرم میسوزم
که نشتر زار کردم از حسد رگهای ایمان را
پریشانی مرا افزاید از جمعیت خاطر
چو از شیرازه بند شانه آن زلف پریشان را
به هم دیریست تا کردند دیر و کعبه صلح کل
ندانم چیست باعث کینه گبر و مسلمان را
بخیلی نیست آیین محبت لیکن از غیرت
درون جان کنم از سینه پنهان داغ حرمان را
نمیدانم فصیحی چون به هوش خویش باز آید
کسی کز دست حسن آراست آن صفهای مژگان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
ز برق کبریای اشک سوزم طور مژگان را
گرفتم سرمه از خاک ره نازی که میبینم
عیان در گردن بیداد او خون شهیدان را
پرستار سر زلفی شدم وز شرم میسوزم
که نشتر زار کردم از حسد رگهای ایمان را
پریشانی مرا افزاید از جمعیت خاطر
چو از شیرازه بند شانه آن زلف پریشان را
به هم دیریست تا کردند دیر و کعبه صلح کل
ندانم چیست باعث کینه گبر و مسلمان را
بخیلی نیست آیین محبت لیکن از غیرت
درون جان کنم از سینه پنهان داغ حرمان را
نمیدانم فصیحی چون به هوش خویش باز آید
کسی کز دست حسن آراست آن صفهای مژگان را
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.