۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۰

از روز سیاهم شب هجران گله دارد
وز صبحدمم شام غریبان گله دارد

لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا
از خشک لبی چشمه حیوان گله دارد

در دامن هستی به فغان آمده پایم
مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد

صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست
چندان که خورد خون شهیدان گله درد

کو نوح که بر زورق افلاک بخندد
امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد

پامال دو صد قافله خونست درین راه
آن دیده که از سایه مژگان گله دارد

یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی
رخش طلب از تنگی میدان گله دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.