۱۰۸ بار خوانده شده
بر نثار یار جان اندک بود درویش را
خاصهگر بیند به کام آن ماه مهراندیش را
هست معذور ار چو ما زاهد نشد بی دین و دل
چون ندیداست او بتاب آن زلف کافر کیش را
واعظ ار میدید آن گیسوی مشکین روی دوش
میفکندی پشت گوش افسانههای پیش را
یار اگر باشد به مهر از جور اغیارم چه باک
یالب نوشین او منت پذیریم نیش را
عاشقان را مرهمی خوش تر زلعل یار نیست
ورکه او بازو کند مرهم نخواهم ریش را
شد صفی بیگانه هم از غیر و هم از خویشتن
زان نه او بیگانه را شنعت زند نه خویش را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
خاصهگر بیند به کام آن ماه مهراندیش را
هست معذور ار چو ما زاهد نشد بی دین و دل
چون ندیداست او بتاب آن زلف کافر کیش را
واعظ ار میدید آن گیسوی مشکین روی دوش
میفکندی پشت گوش افسانههای پیش را
یار اگر باشد به مهر از جور اغیارم چه باک
یالب نوشین او منت پذیریم نیش را
عاشقان را مرهمی خوش تر زلعل یار نیست
ورکه او بازو کند مرهم نخواهم ریش را
شد صفی بیگانه هم از غیر و هم از خویشتن
زان نه او بیگانه را شنعت زند نه خویش را
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.