۱۰۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰

باذی نفسی نیست که او یک نفسی نیست
شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست

هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت
آن را نفسی نیست که عیسی نفسی نیست

عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست
موسی نظری نیست که روشن قبسی نیست

زاهد نبود آگه از اندیشه ی عشاق
هم فکرت عنقا به معانی مگسی نیست

شد قافله پیدا و از ایشان رسد آواز
کس هیچ نیازش به صدای جرسی نیست

جان از باختگان واقف از اندازه ی عشقند
دریا سپری در خور هر خار و خسی نیست

در کشمکش عشق بود عقل شهان مات
این بازی و برد از پی فیل و فرسی نیست

عشق تو بدان مایه که از دل برود غیر
سوزیست که در سینه ی هر بوالهوسی نیست

گر دین و دل اندر خم زلف تو شد از دست
ترک دل و دین بر سر آن طره بسی نیست

باشد که به پایت نهم سر به ارادت
چند ار که به وصل تو مرا دسترسی نیست

هشیار ز چشم تو در این شهر نمانده است
اینست که اندر پی مستان عسسی نیست

از خرمن دنیا نخورد گندمی آن مرد
کاین دور فلک در نظرش یک عدسی نیست

در عشق تو هر کس به تمنایی و حالی است
غیر از تو صفی را به صفا ملتمسی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.