۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

گویند که من بر کف در راه تو سر دارم
از سر بسرت گر خود عمریست خبر دارم

عرض س و جان کردن باشد عجب از عاشق
هست از سر و ننگ آن خاکی که بسر دارم

هیچ از دهنت رمزی با کس نتوانم گفت
با آنکه بهر موئی تقریر دیگر دارم

اندست که می‌بودم بر گردن و گیسویت
هجر تو چنانم کرد کاکنون بکمر دارم

طوفانی بحر عشق من دانم و دل زیرا
از موج غمت هر دم صد زیر و زبر دارم

هرگز نشوم دیگر پا بند قیامت‌ها
تا قامت و رفتارت در مد نظر دارم

لعل لب نوشینت آمد بسخن یادم
این شیوه شیرین راز آن تنگ شکر دارم

من دلق ریائی را در میکده‌ها شستم
سودای تصوف را ب دامن تر دارم

بالای بلندت کرد چندانکه زمین گیرم
زان شاخ صنوبر باز امید ثمر دارم

اندیشه آغوشت می‌کرد صفی وقتی
سودای جوانی را پیرانه به سر دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.