هوش مصنوعی:
این متن شعری است که بر اهمیت سخن نیکو و حکمت تأکید دارد. شاعر بیان میکند که سخن پاک و خالص مانند طلای پخته است و باید از هر گونه عیب و آلایش پاک باشد. او همچنین بر اهمیت علم و حکمت در زندگی و پالایش جان از شبهات تأکید میکند. شاعر به مخاطب خود توصیه میکند که به دنبال حکمت و دانش باشد و از طمع دوری کند تا به سعادت دو جهان دست یابد.
رده سنی:
15+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و اخلاقی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و مفاهیم پیچیدهتر مانند حکمت و پالایش جان، برای مخاطبان جوانتر ممکن است چالشبرانگیز باشد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲
یکی بیجان و بیتن ابلق اسپی کو نفرساید
به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید
سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر
یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید
سواران خفتهاند وین اسپ بر سرشان همی تازد
که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید
تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو
همی کاهی برین هموار و فرزندت میافزاید
نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز
ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید
زمانهٔ نامساعد را از این گونه به جز حجت
به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید
سخن چون زر پخته بیخیانت گردد و صافی
چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید
سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش
که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید
به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل
که چون شد عیب و غش از دل سخن بیغش و عیب آید
طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو
ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید
زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی
به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید
وگر مر خویشتن را از سخن بیبهره بپسندی
مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید
به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا
وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید
هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید
ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ میخاید
ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید
تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید
کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را
در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید
من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم
سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید
اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی
جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان
همی آید سوی من یک به یک هر چهم همی باید؟
حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان
که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید
کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید
چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند
و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟
کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت
که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید
چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه
که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید
نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید
مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین
چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید
بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،
چنان کاب از نمد، جان را ز شبهتها بپالاید
تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی
که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید
بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید
به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید
سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر
یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید
سواران خفتهاند وین اسپ بر سرشان همی تازد
که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید
تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو
همی کاهی برین هموار و فرزندت میافزاید
نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز
ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید
زمانهٔ نامساعد را از این گونه به جز حجت
به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید
سخن چون زر پخته بیخیانت گردد و صافی
چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید
سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش
که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید
به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل
که چون شد عیب و غش از دل سخن بیغش و عیب آید
طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو
ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید
زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی
به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید
وگر مر خویشتن را از سخن بیبهره بپسندی
مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید
به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا
وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید
هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید
ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ میخاید
ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید
تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید
کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را
در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید
من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم
سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید
اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی
جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان
همی آید سوی من یک به یک هر چهم همی باید؟
حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان
که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید
کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید
چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند
و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟
کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت
که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید
چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه
که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید
نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید
مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین
چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید
بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،
چنان کاب از نمد، جان را ز شبهتها بپالاید
تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی
که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید
بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.