۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۷

یوسف مصر دلم از چه ز کنعان بگذشت
صبح وصلم بدمید و شب هجران بگذشت

از حرم هرکه درآمد بدر دیر مغان
کفر زلف تو بدید از سر ایمان بگذشت

هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری
چون من بیدل حیران شد و از جان بگذشت

ای بسا جان مقدس که شدش خاک نشین
سرو ناز تو براهی که خرامان بگذشت

هرکه بگشاد برخسار تو جانا نظری
همچو من بیدل و حیران شده از جان بگذشت

عاشقان را سرو سامان شده تا نور علی
در ره عشق بتان از سرو سامان بگذشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.