۳۷۲ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰

چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
کان جان است، چنین باشد جان را کان

کان جان است که پرجانور است این چرخ
گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان

گوهر کان دلم نیز چنین شاید
خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان

نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو
نامه را نیست مگر صورت تو عنوان

نیک زین عنوان بندیش و مراد او
همه زین عنوان چون روز همی برخوان

در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت‌نجم و ده و دو برج و چهار ارکان

تا بدانی که تو باری و جهان تخم است
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟

نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم به بار است سوی دهقان

میر بر تخت در ایوانش فرود آرد
چون خردمند و گرامیش بود مهمان

گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد
چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌روید
در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید
مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟

مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان

خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعام است تو را جمله و زان درمان

تیر سرما را خز است تو را جوشن
آب دریا را کشتی است تو را پالان

تو امیری و فصیحی و تو را رعیت
حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان

نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان

بنده و کارکنانند تو را گوئی
تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان

دیو اگر کارکن بی‌خرد و دین است
پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان

بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است
عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان

تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست
که دریغ آید زیشانت همی که دان؟

عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟

ابر چون به رزمی شوره فرو بارد
گرچه روشن باشد تیره شود پایان

شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره
بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان

زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه
نتواند که رهد هیچ حکیم آسان

شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو
دشت خالی به چون شهره پر از گرگان

بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان

جز که یمگان نرهانید مرا زینها
عدل باراد بر این شهر زمین رحمان

گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌است
نیست زندان بل باغی است مرا یمگان

مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز
تا قیامت به حق آل نبی ویران

خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان

ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس
باد کرده‌است به خلق اندر شادروان

گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
پست یابیش چو بر برف بود بنیان

دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان

تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است
نارد این تخم بری جز که همه عصیان

تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟

جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان

مردمی کن به طلب دین که بدان داده‌است
ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان

گر ستوری کنی و علم نیاموزی
بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان

گر تو را همت بر خواب و خور افتاده‌است
گرت گویم که ستوری نبود بهتان

سوی هشیار و خردمند ستوری تو
گر تو را از دین مشغول کند دندان

ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان

طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان

مرد غواص به دریای بزرگ اندر
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان

جهد آن کن که از این کان جهان جان را
برگذاری به خرد زین فلک گردان

چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان

مر مرا تازه جوانی زپس او شد،
ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان

ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر
از سر سولان بندیش هم از پایان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.