۳۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۵ - قصیده

مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند

آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند

وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند

از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند

بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند

جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند

و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبح‌دم زند

خاقانی این سراب که داند که مردوار
زین خاکدان به بام جهان بر علم زند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴ - قصیده
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶ - در شکایت از زندان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.