هوش مصنوعی:
شاه هند به نام کید، که به خرد و دانش مشهور بود، خوابهای عجیبی دید. او خوابهایی دربارهی خانهای بزرگ با یک فیل عظیم، تخت پادشاهی خالی، پارچهای که چهار مرد آن را میکشیدند، مردی تشنه که از آب فرار میکرد، شهری با مردم کور، شهری با مردم بیمار، حیوانی عجیب با دو سر و دو دهان، سه خمرهی آب، و یک گاو و گوسالهی ضعیف دید. او این خوابها را با حکیمان در میان گذاشت، اما هیچکس نتوانست تفسیر درستی ارائه دهد. سپس به او پیشنهاد شد که به مهران، مردی دانا و منزوی، مراجعه کند. شاه نزد مهران رفت و خوابها را برای او تعریف کرد و از او خواست تا تفسیرشان را بیان کند.
رده سنی:
15+
این متن شامل مفاهیم نمادین و فلسفی است که برای درک کامل آنها، خواننده نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند خوابهای عجیب و تفسیر آنها ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال پیچیده و نامفهوم باشد.
بخش ۵
چنین گفت گویندهٔ پهلوی
شگفت آیدت کاین سخن بشنوی
یکی شاه بد هند را نام کید
نکردی جز از دانش و رای صید
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر
به هندوستان هرک دانا بدند
به گفتار و دانش توانا بدند
بفرمود تا ساختند انجمن
هرانکس که دانا بد و رایزن
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
کس آن را گزارش ندانست کرد
پراندیشه شدشان دل و روی زرد
یکی گفت با کید کای شهریار
خردمند وز مهتران یادگار
یکی نامدارست مهران به نام
ز گیتی به دانش رسیده به کام
به شهر اندرش خواب و آرام نیست
نشستش به جز با دد و دام نیست
ز تخم گیاهای کوهی خورد
چو ما را به مردم همی نشمرد
نشستنش با غرم و آهو بود
ز آزار مردم به یکسو بود
ز چیزی به گیتی نیابد گزند
پرستنده مردی و بختی بلند
مرین خوابها را به جز پیش اوی
مگو و ز نادان گزارش مجوی
چنین گفت با دانشی کید شاه
کزین پرهنر بگذری نیست راه
همانگه باسپ اندر آورد پای
به آواز مهران بیامد ز جای
حکیمان برفتند با او به هم
بدان تا سپهبد نباشد دژم
جهاندار چون نزد مهران رسید
بپرسید داننده را چون سزید
بدو گفت کای مرد یزدانپرست
که در کوه با غرم داری نشست
به ژرفی بدین خواب من گوش دار
گزارش کن و یک به یک هوش دار
چنان دان که یک شب خردمند و پاک
بخفتم برام بیترس و باک
یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ
بدو اندرون ژنده پیلی سترگ
در خانه پیداتر از کاخ بود
به پیش اندرون تنگ سوراخ بود
گذشتی ز سوراخ پیل ژیان
تنش را ز تنگی نکردی زیان
ز روزن گذشتی تن و بوم اوی
بماندی بدان خانه خرطوم اوی
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت
تهی ماندی از من ای نیکبخت
کیی برنشستی بران تخت عاج
به سر بر نهادی دلافروز تاج
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب
یکی نغز کرپاس دیدم به خواب
بدو اندر آویخته چار مرد
رخان از کشیدن شده لاژورد
نه کرپاس جایی درید آن گروه
نه مردم شدی از کشیدن ستوه
چهارم چنان دیدم ای نامدار
که مردی شدی تشنه بر جویبار
همی آب ماهی برو ریختی
سر تشنه از آب بگریختی
جهان مرد و آب از پس او دوان
چه گوید بدین خواب نیکی گمان
به پنجم چنان دید جانم به خواب
که شهری بدی هم به نزدیک آب
همه مردمش کور بودی به چشم
یکی را ز کوری ندیدم به خشم
ز داد و دهش وز خرید و فروخت
تو گفتی همی شارستان برفروخت
ششم دیدم ای مهتر ارجمند
که شهری بدندی همه دردمند
شدندی بپرسیدن تن درست
همی دردمند آب ایشان بجست
همی گفت چونی به درد اندرون
تنی دردمند و دلی پر ز خون
رسیده به لب جان ناتندرست
همه چارهٔ تندرستان بجست
چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت
جهنده یکی باره دیدم به دشت
دو پا و دو دست و دو سر داشتی
به دندان گیا نیز بگذاشتی
چران داشتی از دو رویه دهن
نبد بر تنش جای بیرون شدن
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین
برابر نهاده بروی زمین
دو پرآب و خمی تهی در میان
گذشته به خشکی برو سالیان
ز دو خم پر آب دو نیک مرد
همی ریختند اندرو آب سرد
نه از ریختن زین کران کم شدی
نه آن خشک را دل پر از نم شدی
نهم شب یکی گاو دیدم به خواب
بر آب و گیا خفته بر آفتاب
یکی خوب گوساله در پیش اوی
تنش لاغر و خشک و بیآب روی
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو گوساله بی زور و تاو
اگر گوش داری به خواب دهم
نرنجی همی تا بدین سر دهم
یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ
وزو بر زبر برده ایوان و کاخ
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشت دژم
سزد گر تو پاسخ بگویی نهان
کزین پس چه خواهد بدن در جهان
شگفت آیدت کاین سخن بشنوی
یکی شاه بد هند را نام کید
نکردی جز از دانش و رای صید
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان
دمادم به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر
به هندوستان هرک دانا بدند
به گفتار و دانش توانا بدند
بفرمود تا ساختند انجمن
هرانکس که دانا بد و رایزن
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
کس آن را گزارش ندانست کرد
پراندیشه شدشان دل و روی زرد
یکی گفت با کید کای شهریار
خردمند وز مهتران یادگار
یکی نامدارست مهران به نام
ز گیتی به دانش رسیده به کام
به شهر اندرش خواب و آرام نیست
نشستش به جز با دد و دام نیست
ز تخم گیاهای کوهی خورد
چو ما را به مردم همی نشمرد
نشستنش با غرم و آهو بود
ز آزار مردم به یکسو بود
ز چیزی به گیتی نیابد گزند
پرستنده مردی و بختی بلند
مرین خوابها را به جز پیش اوی
مگو و ز نادان گزارش مجوی
چنین گفت با دانشی کید شاه
کزین پرهنر بگذری نیست راه
همانگه باسپ اندر آورد پای
به آواز مهران بیامد ز جای
حکیمان برفتند با او به هم
بدان تا سپهبد نباشد دژم
جهاندار چون نزد مهران رسید
بپرسید داننده را چون سزید
بدو گفت کای مرد یزدانپرست
که در کوه با غرم داری نشست
به ژرفی بدین خواب من گوش دار
گزارش کن و یک به یک هوش دار
چنان دان که یک شب خردمند و پاک
بخفتم برام بیترس و باک
یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ
بدو اندرون ژنده پیلی سترگ
در خانه پیداتر از کاخ بود
به پیش اندرون تنگ سوراخ بود
گذشتی ز سوراخ پیل ژیان
تنش را ز تنگی نکردی زیان
ز روزن گذشتی تن و بوم اوی
بماندی بدان خانه خرطوم اوی
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت
تهی ماندی از من ای نیکبخت
کیی برنشستی بران تخت عاج
به سر بر نهادی دلافروز تاج
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب
یکی نغز کرپاس دیدم به خواب
بدو اندر آویخته چار مرد
رخان از کشیدن شده لاژورد
نه کرپاس جایی درید آن گروه
نه مردم شدی از کشیدن ستوه
چهارم چنان دیدم ای نامدار
که مردی شدی تشنه بر جویبار
همی آب ماهی برو ریختی
سر تشنه از آب بگریختی
جهان مرد و آب از پس او دوان
چه گوید بدین خواب نیکی گمان
به پنجم چنان دید جانم به خواب
که شهری بدی هم به نزدیک آب
همه مردمش کور بودی به چشم
یکی را ز کوری ندیدم به خشم
ز داد و دهش وز خرید و فروخت
تو گفتی همی شارستان برفروخت
ششم دیدم ای مهتر ارجمند
که شهری بدندی همه دردمند
شدندی بپرسیدن تن درست
همی دردمند آب ایشان بجست
همی گفت چونی به درد اندرون
تنی دردمند و دلی پر ز خون
رسیده به لب جان ناتندرست
همه چارهٔ تندرستان بجست
چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت
جهنده یکی باره دیدم به دشت
دو پا و دو دست و دو سر داشتی
به دندان گیا نیز بگذاشتی
چران داشتی از دو رویه دهن
نبد بر تنش جای بیرون شدن
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین
برابر نهاده بروی زمین
دو پرآب و خمی تهی در میان
گذشته به خشکی برو سالیان
ز دو خم پر آب دو نیک مرد
همی ریختند اندرو آب سرد
نه از ریختن زین کران کم شدی
نه آن خشک را دل پر از نم شدی
نهم شب یکی گاو دیدم به خواب
بر آب و گیا خفته بر آفتاب
یکی خوب گوساله در پیش اوی
تنش لاغر و خشک و بیآب روی
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو گوساله بی زور و تاو
اگر گوش داری به خواب دهم
نرنجی همی تا بدین سر دهم
یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ
وزو بر زبر برده ایوان و کاخ
همه دشت یکسر پر از آب و نم
ز خشکی لب چشمه گشت دژم
سزد گر تو پاسخ بگویی نهان
کزین پس چه خواهد بدن در جهان
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۵۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۴
گوهر بعدی:بخش ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.