۳۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶

رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها

برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها

تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها

عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟

نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها

ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها

بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.