۳۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۸

ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست
می‌پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست

چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او
ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست

ای که بر ما می‌پسندی سال و ماه و روز و شب
هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست

نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم
گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست

محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق
در دل تنگم نمی‌گنجد، ز بسیاری که هست

بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور
شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست

ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو
آهم از دل بر نمی‌آید، ز بیماری که هست

بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت
بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟

بی‌لب جان پرور و روی جهان افروز تو
نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست

سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو
هیچ کس را حل نمی‌گردد، ز دشواری که هست

دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟
کاوحدی را می‌کشی با این وفاداری که هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.