۳۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۷

پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست
خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست

می‌خواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه
زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست

مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست

سود جهان به مردم عاقل بده، که من
از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست

خلقی نشان دوست طلب می‌کنند و باز
از دوست غافلند به چندین نشان که هست

ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن
قانون عشق را بگذار آن چنان که هست

ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو
از بهر یاد تست مرا این زبان که هست

نامرد را مراد بهشتست ازان جهان
ما را مراد روی تو از هر جهان که هست

گر گفته‌اند: نیست مرا با تو دوستی
مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست

بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست
ای من غلام خاک کف پای آن که هست

آشفته را گواه نباشد به عاشقی
زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست

گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران
او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.