۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۲

با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست
دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست

دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست

سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت
دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست

بدو چشمت که: مرابی‌تو به شبهای دراز
تا دم صبح به جز آه سحر چیزی نیست

گفته‌ای: درد ترا نیست نشانی پیدا
اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست

آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا
که برین چهره به جز خون جگر چیزی نیست

دیگران را همه اسبابی و مالی باشد
اوحدی را بجزین دیدهٔ تر چیزی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.