۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۱

عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست

از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست

پیش ازین ترسیدمی کز آب دامن‌تر شود
از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست

ما ازین دریا، که کشتی در میانش برده‌ایم
گر به ساحل می‌رسیدیم، از میان اندیشه نیست

گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
چون سبک روحی دهد رطل‌گران، اندیشه نیست

ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو
ما تفرج کرده‌ایم، از باغبان اندیشه نیست

پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
چون نمی‌دزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست

از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی
گر مسخر می‌کنیم، از این و آن اندیشه نیست

اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند
چون قبول دوست داری هم‌چنان، اندیشه نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.