۳۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۰

به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟

لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد

بیا، که درد ترا من به جان خریدارم
اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد

لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من
روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد

کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد

کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد

مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
به آفتاب نمودند و او حکایت کرد

اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد

به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد

نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
میان عالمیانم نشان و رایت کرد

بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.