۳۴۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۲

نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر
و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر

آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز
با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر

دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم
راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر

پرده‌ای انداختی بر روی و سیلی در گذار
تا مرا در آتش اندوه نگدازی دگر

زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من
روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر

بسته‌ای بر دیگرانم باز و می‌دانم که چیست؟
ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر

سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور
آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر

مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت
تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر

اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی
صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.