۳۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۲

با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش

من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش

آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش

ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟

ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش

چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خیال خویش

جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد به آل خویش!

ما را به خویش خوان و بر خویش بارده
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش

ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.