۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۳

باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟

دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش

چشم بربستم و از دیده و دل دور نه‌ای
چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟

گر شبی پیش خودم بار دهی بی‌اغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش

از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش

کس چه داند که چه بر سینهٔ من می‌گذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش

اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.