۳۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۰

ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟

پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من
تا غلام تو شدم زین دگران آزادم

چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟
حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم

کردم اندیشهٔ خود: مصلحت آنست که من
بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم

آهنینست دلت ورنه ببخشی بر من
چون ببینی که ز غم در قفس فولادم

از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم
که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم

مکن، ای ماه، جفا بر تن من، کز غم تو
اوحدی‌وار به خورشید رسد فریادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.