۳۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۱

دگر رخت ازین خانه بر در نهادم
دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم

دگر پای صبر از زمین برگرفتم
دگر دست غارت به دل در نهادم

دگر عهد با نیستی تازه کردم
دگر بار هستی به خر بر نهادم

به بوی گل عارض او دل خود
در آن زلف چون سنبل تر نهادم

چنان دل به شمع رخ او سپردم
که با نور چشمش برابر نهادم

ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی
چو لعل بدخشی به زر بر نهادم

مسلمان کنون ساختم اوحدی را
که در دست آن چشم کافر نهادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.