۲۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۲

به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم
همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم

ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد
نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم

ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی
کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟

سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی
دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم

دل و دین و دانشی را، که به عمر حاصل آمد
همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟

مگرم دهند راهی به کلیسای گبران
که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم

خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم
به امید آن عنایت شب و روز می‌گذارم

به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر
دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم

بر اوحدی مگویید دگر حکایت من
چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.