۳۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۷۲

جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی
خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی

سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز
در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی

دارم شکایت از تو، ولی منع میکند
حسن وفا که: باز نمایم شکایتی

روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن
پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!

خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست
تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی

از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست
گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی

زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر
کز کافری بدیع نباشد جنایتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.