۳۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۹۴

هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری
پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری

خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی
خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری

دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن
تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری

نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن
راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری

گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود
در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری

ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده
چون من اندر ده شوم بی‌کیش و قربانم بری

ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم
این زمان سودی ندارد گر بهدکانم بری

چون امانت‌ها که دادی گم شد اندر دست من
مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری

گر به قاضی می‌برند آنرا که مستی می‌کند
من خرابی می‌کنم، تا پیش سلطانم بری

چون به همراهی قبولم کردی، ار سر می‌رود
دستت از دامان ندارم، تا به پایانم بری

اوحدی را گر دهی دم، یا بری دل، حاکمی
من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.