۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۰۸

نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی

چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی

چراغ دیدهٔ گریان خویشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سینهٔ بریان من باشی؟

غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو
دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی

چه گویی؟ هیچ بتوانی که بی‌غوغای همجنسان
مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟

کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی

ز من گر خرده‌ای آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی

به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان
چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟

ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی

غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن
ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.