۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۰۷

حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی

من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟

زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی

همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی

با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی

نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی

مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی

اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی

با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.