۳۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۳۷

چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟
که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی

نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن
مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟

ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته
که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی

تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت
که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی

مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟
گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی

ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن
غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی

اگر به کوی تو آییم ساعتی به تماشا
سبک مدو به شکایت، که میبرم گرانی

بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت
اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی

چو بر سفینهٔ دل‌نقش صورت تو نبشتم
بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی

به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد
حدیث من، که چو آبی همی رود ز روانی

شکسته شد تنت، ای اوحدی، ز بار غم او
نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.