۳۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۴۰

کاکل آن پسر ز پیشانی
کرد ما را بدین پریشانی

حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی

شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ویرانی

ای به رخسار آفتاب دوم
وی به دیدار یوسف ثانی

در کمند توییم و می‌بینی
مستمند توییم و می‌دانی

عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی

گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی

دل به دست تو بود، بشکستی
تن به حکم تو گشت و تو دانی

حالم از قاصدان نمی‌شنوی
نامم از نامه بر نمی‌خوانی

اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.