۳۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۷۱

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی

ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی

گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟

از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی وبایی

ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی

هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی

بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟

ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی

اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.