۴۲۱ بار خوانده شده

بخش ۳۸

مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نیکو بود گر بیازم به گنج

مگر بهره بر گیرم از پند خویش
بر اندیشم از مرگ فرزند خویش

مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بی‌روان

شتابم همی تا مگر یابمش
چویابم به بیغاره بشتابمش

که نوبت مرا به بی‌کام من
چرا رفتی و بردی آرام من

ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جستی ز همراه پیر

مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی

جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت

همی‌بود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت

برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهٔ من به خون درنشاند

کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید

برآمد چنین روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز

همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی

ورا سال سی بد مرا شصت و هفت
نپرسید زین پیر و تنها برفت

وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید به چنگ

روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد

همی‌خواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان

که یکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۷
گوهر بعدی:بخش ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.