هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از خواجوی کرمانی، بیانگر درد و رنج عشق و هجران است. شاعر با استفاده از تصاویر و استعارههای زیبا، حالات عاشقانهی خود را توصیف میکند و از بیقراری، سوختن و فنا شدن در راه معشوق سخن میگوید. او از دیگران میخواهد که مانند او در راه عشق فداکاری کنند و از هیچ چیز نهراسند.
رده سنی:
16+
متن شامل مضامین عاشقانه و عرفانی عمیق است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و عاطفی دارد. همچنین، برخی از واژگان و مفاهیم ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده باشد.
غزل شمارهٔ ۷۵۷
هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.