۴۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد

در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید
در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد

این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد

این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

شیدای جمال او در خلد نیارامد
مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد

چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد

جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد

خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.