۴۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۶

جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد

دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.