۳۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۲

چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
اگر با من خوشستی غمگسارم

به آب دیده دست از خود بشویم
کنون کز دست بیرون شد نگارم

نگارا، بر تو نگزینم کسی را
تویی از جمله خوبان اختیارم

مرا جانی، که می‌دارم تو را دوست
عجب نبود که جان را دوست دارم

مرا تا کار با زلف تو باشد
پریشان‌تر ز زلف توست کارم

مرا کرامگه زلف تو باشد
ببین چون باشد آرام و قرارم؟

به بوی آنکه دامان تو گیرم
نشسته بر سر ره چون غبارم

در آویزم به دامان تو یک شب
مگر روزی سر از جیبت برآرم

عراقی، دامن او گیر و خوش باش
که من با تو درین اندیشه یارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.