۳۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۱

رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان
جان امید اندر تو بست، اکنون تو دان

دست و پایی می‌زدم، تا بود جان
شد، دریغا! دل ز دست، اکنون تو دان

شد دل بیچاره از دست وفات
زیر پای هجر پست، اکنون تو دان

رفت عمری کآمدی کاری ز من
چون که عمرم برنشست، اکنون تو دان

نیک نومیدم ز امید بهی
حالم از بد بدتر است، اکنون تو دان

از گل شادی ندیدم رنگ و بوی
خار غم در جان شکست، اکنون تو دان

چون عراقی را ندادی ره به خود
گمرهی شد خودپرست، اکنون تو دان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.