۲۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۸

نگارا، کی بود کامیدواری
بیابد بر در وصل تا باری؟

چه خوش باشد که بعد از ناامیدی
به کام دل رسد امیدواری؟

بده کام دلم، مگذار، جانا
که دشمن کام گردد دوستداری

دلی دارم گرفتار غم تو
ندارد جز غم تو غمگساری

چنان خو کرد با دل غم، که گویی
بجز غم خوردن او را نیست کاری

بیا، ای یار و دل را یاریی کن
که بیچاره ندارد جز تو یاری

به غم شادم ازان، کاندر فراقت
ندارم از تو جز غم یادگاری

چه خوش باشد که جان من برآید
ز محنت وارهم یک باره، باری!

عراقی را ز غم جان بر لب آمد
چه می‌خواهد غمت از دل فگاری؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.