هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عارفانه، بیانگر احساسات عمیق شاعر نسبت به معشوق است. او از باد میخواهد که پیامش را به معشوق برساند و از عشق و اشتیاق خود میگوید. شاعر زندگی بدون معشوق را بیمعنا میداند و از او میخواهد که رحمت و توجه خود را از او دریغ نکند.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عاشقانه و عارفانه موجود در شعر ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از اشارات عرفانی نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - ایضاله
ای باد برو، اگر توانی
برخیز سبک، مکن گرانی
بگذر سحری به کون جانان
دریاب حیات جاودانی
باری تو نهای چو من مقید
از وی به چه عذر باز مانی؟
خاک در او ببوس و از ماش
خدمت برسان، چنان که دانی
دارم به تو من توقع اینک
چون خدمت من بدو رسانی
گر هیچ مجال نطق یابی
گویی به زبان بیزبانی:
ما تشنه و آب زندگانی
در جوی تو رایگان، تو دانی
با ما نظر عنایت، ای دوست،
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوی تو همی زیست
اینک به تو داد زندگانی
زنده شوم ار ز باغ وصلت
بویی به مشام من رسانی
بی تو نفسی نیم خوش و شاد
بیمن تو خوشی و شادمانی
چون نیست مرا لب تو روزی
چه سود ز عمر و زندگانی؟
بنمای رخت، که جان فشانم
ای آنکه مرا چو جان نهانی
خوشتر بود از حیات صد بار
در پیش رخ تو جان فشانی
مگذار دلم به دست تیمار
آخر نه تو در میان آنی؟
تقصیر نمیکند غم تو
غم میخوردم به رایگانی
با اینهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادمانی
از یاد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامرانی
جانهات فدا، که از لطافت
آسایش صدهزار جانی
هر وصف که در ضمیرم آید
چون درنگرم ورای آنی
عاجز شدم از بیان وصفت
زیرا که تو برتر از بیانی
حال من ناتوان تو دانی
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوت زنده می بود
اینک به تو داد زندگانی
تن ماند کنون و نیم جانی
آن هم چو غمت، چنان که دانی
بیروی تو نیستم خوش و شاد
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
بی تو سر زندگی ندارم
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
برخیز سبک، مکن گرانی
بگذر سحری به کون جانان
دریاب حیات جاودانی
باری تو نهای چو من مقید
از وی به چه عذر باز مانی؟
خاک در او ببوس و از ماش
خدمت برسان، چنان که دانی
دارم به تو من توقع اینک
چون خدمت من بدو رسانی
گر هیچ مجال نطق یابی
گویی به زبان بیزبانی:
ما تشنه و آب زندگانی
در جوی تو رایگان، تو دانی
با ما نظر عنایت، ای دوست،
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوی تو همی زیست
اینک به تو داد زندگانی
زنده شوم ار ز باغ وصلت
بویی به مشام من رسانی
بی تو نفسی نیم خوش و شاد
بیمن تو خوشی و شادمانی
چون نیست مرا لب تو روزی
چه سود ز عمر و زندگانی؟
بنمای رخت، که جان فشانم
ای آنکه مرا چو جان نهانی
خوشتر بود از حیات صد بار
در پیش رخ تو جان فشانی
مگذار دلم به دست تیمار
آخر نه تو در میان آنی؟
تقصیر نمیکند غم تو
غم میخوردم به رایگانی
با اینهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادمانی
از یاد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامرانی
جانهات فدا، که از لطافت
آسایش صدهزار جانی
هر وصف که در ضمیرم آید
چون درنگرم ورای آنی
عاجز شدم از بیان وصفت
زیرا که تو برتر از بیانی
حال من ناتوان تو دانی
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوت زنده می بود
اینک به تو داد زندگانی
تن ماند کنون و نیم جانی
آن هم چو غمت، چنان که دانی
بیروی تو نیستم خوش و شاد
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
بی تو سر زندگی ندارم
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - ایضاله
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.